4/بهمن مصادف شد با پایان های تلخی. دیشب سعی کردم چند خطی از رویدادها و حال و هوای چند ماه اخیرم بنویسم. نوشتم. خودبینانه تر بود. از فرصت هایی که فهمیدم از دست دادم تا دام هایی که پراکنده شد و من درگیر شدم. از در خود ماندن ها و بیخود شدن ها. چکه ای امید هم در قلبش/قلبم جریان یافت. 

دفتر را بستم و به خواب که رفتم، رویایی دیدم. رویایی که صبح هم در خاطرم بود. اما امشب که فهمیدم مهم بودند جز شبحی چیزی در ذهنم نمانده. اما خوب حس میکنم نابودی و مرگ را در زمینه اش. الهه ی مرگ که به استقبالم می آید و من حتما لابه کنان می گویم: نستان! از برای اطرافیانم می گویم. حالا وقتش نیست. تمام عزیزانم را نشانش می دهم. هر یک به گوشه ای مشغول. زندگی جاری و روان است. بگذار تا برایشان باشم. چیزی گفته و رفته. لابد نفهمیدم چی، کِی؟ کِی دیداری دوباره دست می دهد؟!

حالا هرچه هست، احساس خوشایندی مرموز است. نمی دانم تا کی دوام دارد...