ظهر است. در اتاق نشسته ام. تنها هستم. درگیر تنظیم چارچوب متنی در ذهن و روی کاغذ هستم. باید تاثیرگذار باشد، قالب جذابی هم داشته باشد. همینطور خیلی خوب است که یک موضوع واحد را هدف بگیرد. اما نمی شود. چند بار تمرکز می کنم که یک هدف نهایی بگذارم اما نمی شود. در عمل در نمی آید همچو چیزی. فکر میکنم این تمرین سختی است. انگار می خواهم با یک دست چند هندوانه بردارم. بیشتر زندگی ام همین طوری است. حالا صدای عجیب گوشی هم روی مُخم رفته. یک جور خاصی جیغ می کشد. خیلی کم توان. چند باری دنبال صدا می گردم تا خفه اش کنم. نمی یابم. بی خیالش می شوم. سعی میکنم دوباره تمرکز کنم. هیچ کس در اتاق نیست. حدس میزنم صدا از اتاق بغلی باشد. اتاق عجیبی است. گاهی تخت ها هم جیر جیر می کنند. حتی زمانی که کسی دور و برشان نمی پلکد. 

این صدای جیغ نحیف هرچند غریب است اما فکر می کنم از تختی، دیواری، چیزی در می آید. حالا پیش نویس متن در آمده. 70 درصد راضی ام می کند. باقی اش برای شب. حالا ساعت 5 قراری هست و دو کلاس قبل از آن دارم. باید برسم. چایی که یه ربع قبل ریخته ام را سر می کشم. نیمه ولرم است. دوباره صدای جیغ سر می کشد. این بار ممتد شده. درحالیکه لباس به تن می کنم سمت تراس می روم. حالا صدا قوی تر است. تراس پر از خاک و خرت و پرت است. قدری رخت بند شده. یک کیسه سفید وسط افتاده و صندلی خاک گرفته بصورت مورب. برای شب هایی که هوا مساعد باشد و پا رو پا بندازم و چای بنوشم. یادم می آید وقتی را که از یک شاعر آلمانی قطعاتی می خواندم. باد خنکی می وزید. جوری که صدایم را بشنوم. این روزها اما هوا بشدت سرد است. سر وقت کیسه سفید می روم. درش بسته شده. صدا از تراس است یا از حیاط. لایش را باز می کنم. ماده گربه ای صاف زل می زند توی چشمام. زائیده. دو تا از نوزاد ها را می بینم. به رنگ قهوه ای روشن و خفیف. در برآورد اولیه طول هر کدام، از نوک انگشت بزرگ است تا مچ. عرضشان هم شاید از سه بند انگشت بیشتر نشود. از دیدنشان هُری دلم می ریزد. خیلی ملوسند. راستش عنان از کف داده ام. دوست دارم بغلشان کنم و ببوسمشان. اما ماده گربه بدجور نگاه می کند. گربه ها را دوست دارم. حس عجیبی القا می کنند. حسی دوگانه. تمایل به نزدیک شدن و ترس از درگیری همزمان. جَلدی یه پاکت شیر می خرم و توی یه کاسه سهمشان را می ریزم. ماده گربه می جهد. گمانم ترسیده. زیاد دور نمی رود. نوزادانش را می پاید. کاسه ی شیر را می گذارم و  در را می بندم. از پشت پرده می نگرمشان. مغمومم. نمی توانم حسن نیتم را ثابت کنم. حرفم را نمی فهمد. نمی دانم. حتی اگر حرفم را می فهمید، فکر میکنم نمی توانستم بفهمانم که دوستشان دارم و قصد آزار ندارم. ماده گربه پیش نوزادانش بر می گردد. 

حالا ساعت از 5 گذشته. قرار اما بهم خورده. عذرخواهی کرد. دست پاچه. گفت که مشکلی پیش آمده و باید برود. آرزو کردم که مشکلش حل شود. دستپاچگی اش یاد مرگ را پس ذهنم زنده کرد.

هنوز صدای گربه ها می آید. نگاهی دزدانه می اندازم. در هم لولیده اند. مادر و فرزندان. هوا رو به سردی می رود. شب سوزناکی خواهد بود. ...