سفر جاری است. مثل تکه برگی فروافتاده از درخت زندگی. بر جوی آبی روان، که گاه به گوشه ای گیر می کند. کمی معطل می ماند و درنگی دگر راه می یابد و روان می گردد. 

مسیر را کمی تغییر دادیم. وسایل اولیه را گرد آوردیم و ماند خورجین برای دوچرخه هامان. فرصت مناسبی برای خرید نیست. به فکر جنس ایرانی اش می افتیم. کیفیت بالایی ندارد. در این گیر و دار، همرکابم ایده و طرحی می دهد و سر آخر هم خورجینی می سازد! از جنس چادر های کامیون. من هم تخته های پلاستیکی محکمی برایش دست و پا می کنم. 

برای هدیه به محلی ها و رفقا هم فکری کرده ایم. قرار شده همرکاب خوش ذوق من، طرحی بزند از چهره شان. بنظرم این بهترین هدیه می تواند باشد.

برای نشان سفر که پیام مان هم رویش نقش می بندد، فکرهایی دارم. تا فردا تکمیل اش می کنم. 

هیجان کار مرا به سالهای گذشته می برد. سالهای سکونی عمیق که مرا زیرزمینی به این روزها پیوند می دهد.

28/اسفند/95خورجین