روی تخت لمیده ام. رو به منظره ی روبرو، پاهایم کمی بالاتر از سطح بدن کشیده اند. عضلاتم در حالت کشیدگی استراحت می کنند. خستگی ها در رگ ها در جریانند و فی الفور خود را به مرکز تصفیه می رسانند. مغز کم کم سنگین می شود. 

روبرویم منظره ای از تقارن و زیبایی هاست. تکه های ابر در آسمان آبی. نه فقط آبی بلکه طیفی از رنگ ها، از سفید در گوشه تا مشکی در مقابل. این بین اما غوغای ابرها است. تکه ابری می بینم به شکل پروانه ای غیر متقارن. در نگاهم از زیبایی اش چیزی کم نمی شود. و غوکی در سمت دیگر به سویش شیرجه زده و در یک آن همه چیز ثابت مانده. زمین و آسمان را کلیسا یا مسجد یا چیزی بین این دو جدا کرده. و به گونه ای است که انگار کن هیچ چیزی روی زمین نیست جز همان بنای مذکور. بنا گویی با دست هایی برافراشته به سوی آسمان دعا می خواند برای که؟ چه؟

دور شویم؛ مصنوعات بشری همواره برای دور شدن ساخته شده بوده اند. همانند خود، که گمان می کند همه چیز نقشه ای است از روی او. که دور شدن را همتای یکتا شدن می پندارد. مجالی نیست. نه فقط مجال نیست، که هست اما شاید رخ نمی دهد یا حتی ممکن است نخواهیم که رخ دهد یا نباشد. به هر ترتیب ارج و قرب ما در نبودن و مرگ ماست. و حقیقتی هم هست، هرچند خطا باشد و کسانی هم پیروان خطا رفتگان باشند. ش. زنگ می زند. تازه با او آشنا شده ام. آشناییتی هم نیست در واقع. چیزی حدود ده دقیقه یا دقیق تر بگویم 12 دقیقه سر و ته مکالمه مان طول کشید. بعد من به راه خود رفتم و او همان جا ماند. ش. زنگ می زند. با او آشنا هستم. به اندازه ی چیزی حدود 12 دقیقه با او آشنا هستم. شروع به صحبت می کند که فکر می کنم آیا واقعا به اندازه ی فقط 12 دقیقه با او آشنا هستم؟

می گویم هوا چطور است می گوید می بارد. می گویم برف می گوید باران فردا 56 متر برف می بارد می پرسم 56 متر و خنده ای میکنم که یعنی طنزت را گرفتم باز مصر است که 56 متر که 23 متر هم شده و خودش در کوه های محل زندگیش 12 متر را به چشم دیده دلیلی نمی بینم که باور نکنم که به چیزی باور نداشته ام می توانیم قراری بگذاریم و جلوی برج میلاد بایستیم که بگوید 456 متر است و در همان حال طعمه ای از بالا رها شود و زمان سقوطش را محاسبه کنیم و می پرسید این چه کاریست و جواب من روشن است که مهندسی به چه کار دیگری می آید و بعد از محاسبه بگوید دیدی 456 متر بود که بگویم باورت میکنم همان قدر که گفتمان احمقانه است من هم باور دارم که 456 متر ارتفاع این دیلاق زشت پر رو است و هزار سال که بگذرد لابد می پرسی عشق چه بود که باورش داشتی و حتما به سقوط آزادانه ی جسم نه چندان آزاد فکر می کنم و می گویم ارتفاعش 456 متر است و فردا هم حتما 56 متر برف می بارد که سفیدی اش پوششی خواهد بود ضخیم بر نفهمیدن هایمان اما یادمان باشد فردا که برف بارید لاجرم به خواب زمستانی عمیقی فرو می رویم که بیدار شدنمان منوط به روییدن گیاه است و شنیدن سرود جاودانگی!