"بیش از همه، با از دست دادن بینایی دچار خسران خواهم شد."

نه درست نیست. 

"از دست دادن بینایی بزرگترین رنجی است که در آینده متحمل خواهم شد" و حتی بیشتر، رنجی که از هم حالا بروزش، خش جانخراشی بر وجودم می افکند.

برای منی که چشمانم جزئی از زندگی بوده اند، جزئی از دیدن زندگی، حرکت و سکون و آنچه این بین است، این درد را منحصرا تحمل ناپذیر می کند.

شاید که در چالش چشیدن رنج های بی پایان، این تنوع جالبی باشد، نمی دانم اما بهرحال بهتر است در نظر داشته باشیم که این فقط یک "شاید" و نه چیزی بیشتر.

چشمها دریچه ای هستند که روشنایی را از خود عبور می دهند و اجازه می دهند تا تفسیر شوند. برای از دست رفتن مفسر ناراحت نیستم. اصلا! حتی به قدر دانه ای. حتی اگر این رویداد به دست طبیعت انجام گیرد چه بسا خوشحال خواهم بود و در دل از دست دادنش را جشن می گیرم. آن هنگام شما هم دعوت خواهید بود. 

سوری به پهنای وسعت مغزم، با نوشیدنی ها و خوراکی هایی از جنس کلمات، جملگی مهمانان سرمست، ندار و از خود برون رفته و بر تارک هستی نشسته. جای همگی آنجاست و آنجا جا کم نیست. جملگی از بند جملات رها شده، شاعران خفته و واژگان عریان خواهند بود. آنموقع مرزی و حریمی نخواهد بود، پس دغدغه ای هم نیست.

اگر موعد گرفتن چشمانم فرا برسد، زبان و گوش و هرچه دارم در دستان خون آلودم تقدیمشان می کنم و آنوقت فقط یکبار خواهش می کنم تا چشمانم برای خودم بماند، هرچند خودی نباشد.