به فکر ساخت خانه ای بودم.

در واقع به فکر گذران زندگی و لحظه هایی درک شده بودم و این شد که به آینده پرتاب شدم. این شد که تلاش کنم تا نقشه ی عملی برای گذران روزمرگی روزهای بعدی ام داشته باشم.

در این گذر به تلف شدن لحظه های گذشته و شاید-خدا نکند!- روزهای بی ثمر و پر تنش آینده نگاهم افتاد، همان روزهایی که در دود و دم و استرس بی وقفه ی کار و درس گذراندم. 

بر حذر شدم و کنار کشیدم از تداعی خاطرات. به خودم نهیب می زنم که چرا دمی از عمر را غنیمت نشمرم و حتی در رویاها هم به چنین خاطرات مهیبی بر می خورم.

به خاطر فضای کنونی یا شاید ارادت قلبی و قبلی و یا حتی دلایل کاملا عقلی به برافراختن  کلبه ای در جنگل فکر کردم و از زلالی هوا و آب و خاک اینجا، گیلان، به وجد آمدم. 

خب این ایده را با کسانم که در کنارم بودند در میان گذاشتم و خوب تشریحش کردم. مثلا برای کار و گذران عمر و تحصیلات و این قبیل کارها چه می توان کرد. رابطه با رفقا و آشنایان و مردمان چگونه باشد و الی آخر.


اینان تا حدی معنای ملموس خانه و کاشانه بودند. اما اینکه معناهای دیگری آیا میتوان برای خانه متصور شد یا نه، تنها سوالی است که می توانم جواب آری بدان دهم. مثلا کلبه ی در جنگل، مانند همان کلبه ی افسانه ای هوشیما که کافکا در کرانه در آن سکنا می گزیند. در آنجا به تقویت روح و جسم می پردازد. مطالعه می کند و تجربه می کند و تمام اینها یعنی همان تربیت روح و جسم.

شاید که در این کلبه و بدور از هیاهو زمانی برای آسودن و نوشتن هم فراهم شود و مایی شود تا به تربیت روح و جسم پردازد.

اما هنوز پاسخ مشروح آن آری در دهانم شکل نگرفته. من باب مثال که بخواهم بگویم در خلال خواندن ها و معاشرت های روزانه هم به ساختن خانه ای خانمان مشغولم. گاه ویرانه ای می یابم و بعد از ذکر مصیبت و اندوه از مصالح اش برای ساخت بنای جدید بهره می برم. و چه بسا خانه هایی که در ذهن ساخته و ویرانه می شوند.