آسمان من، بالای سرم است. گاه آبی و گاه ملون به رنگ هایی جذاب و شاید دیده نشده! 
آن آبستن حوادث است. گاه روی می دهد و گاه ناپیدا می ماند. هر چه هست مال منست. به شدت شخصی، به شدت یکتا. در عین حال منزوی نیست. حتی گاه برقی در گوشه ای می دمد که زمانی را به فکر می روم: <<این از کدام تقدیر بود؟>>
از این نظر می توان گفت آسمانی اشتراکی است اما همچنان به شدت شخصی. هر چند رد پای دیگران در آن هویداست اما همچنان به شدت یکتاست. تا زمانی که احترامی برانگیزد می زید وگرنه فقط سوخت و ساز است برای لحظه ای که زندگی کند.
حالا و در این روزهایی که تمایل به یکنواختی در آن موج می زند و مترصد فرصتی است تا که به سونامی وهم انگیزی بدل شود، راه چاره را در همنشینی با <<جمال>> می بینم. همان جمال و انسی و فلان. جمال دوچرخه ی منست. مونس و همدم منست. رفیق لحظه های نایاب منست. این بار می خواهیم با هم به آسمان من صعود کنیم.
دشوار است به سوی آسمان پر گشودن. دشوار است وزنه ها را رهاندن. دشوار است طناب پیوند را گسستن. بر هر سنگ ریزه ای که رکاب می زنم و بالا می روم، سنگی را به پایین هل می دهم. قطره های عرق از پیشانی ام می سرند و خاک را خنکا می بخشند. 
به بالا می نگرم. آنجا که آسمان منست. ابری می شود. در هم می روند و باز می شوند و تیره می شوند و تار می شوند. زایایی خود را به رخم می کشد و غرشی از دور، گوشم را پر می کند. و خالی می شوم از جرات. دمی از رکابیدن می آسایم تا تولد جدیدی را نظاره کنم. آری، کار من نظاره کردن و من یک مشاهده گرم. گاه خیالی در سر می پرورانم اما چشمانم! چشمانم قلب منند! 
سیاهی ها در هم می لولند و دست در گردن هم متحد، رخ زرد خورشیدمان را پوشاننده اند. اینان با سمفونی طبیعت هماهنگ اند و من، این انسان فلک زده که حالا شاید هزار متری بالاتر ایستاده باشم، را در محاسبات خود یقینا دخیل نمی کنند. 
هزار متر قریب تر، آسمانی غریب تر و انسانی مفلوک که جز نا آشنا نمی شناسد.