هر روز فرو رفتن خورشید را تماشا می کنم. آرام و باوقار. امروز بیشتر از یک هفته شد که این کار رو تکرار می کنم. چند روز پیش دختر از من پرسید 《خسته نمی شی از بس هر روز همین منظره تکراری رو تماشا می کنی》یا مثلا اون یکی دیروز میگفت که اینجایی که تو هستی خیلی ساکنه. خیلی سکوته. هیچ هیجانی نیست. 
با حساب امروز میشه هشتمین روز که فرو غلطیدن خورشید رو نظاره میکنم. دیگه کم کم دارم به این منظره خو می کنم. هر روز، اون اول زرده، بعد که پایین میاد یکم تیره تر میشه. بعد تبدیل میشه به نارنجی. تبدیلی تدریجی. اونوقته که باید خیره بشم بهش. و تا تهش نگاه کنم. تا آخرین قطره ای که میفته. و تلپی، تموم! به همین سادگی خورشید هر روز غروب میکنه. هیچ چیز شاعرانه ای هم توش نیست.
من بارها و بارها شده که این روزها غروب خورشید رو تماشا کرده ام. خیلی ساده، بی پیرایه و بدون رخداد خاصی. اون هر روز پایین میره، بدون اینکه به سرگذشت بینندگانش کاری داشته باشه. اون حتی غصه ی ماجراهای ما رو هم نمیخوره. 
روزهای من خیلی تکراری تر از کار خورشید نیست. هر روز با یه دردی پا میشیم، یکم وراجی میکنیم و سرگرم میشیم و شب هم سر به بالین در رویاهامون فرو می ریم. 
شاید امروز هشتمین روزی باشه که غروب خورشید رو نگاه میکنم اما خیلی گذشته انگار. ماه ها هست که نگاهش میکنم و اون موقع، درست وقت غروب، زمان خیلی کند تر میگذره. سالها در اون لحظه می مونم.
من سال هاست که غروب خورشید رو نظاره میکنم. تصاویرش عجیب توی ذهنم نقش بسته. میتونم سال های سال از غروب خورشید بگم. میتونم بگم که ما خیلی با هم رفیقیم. خیلی چیزا از مخش میگذره و یک از هزار هم کسی نفهمه. روزمرگی اون هر روزش خاصه که با هیچ چیز و روز دیگه ای یکی نیست. زندگی در روزمرگی اش جریان داره!