در خیابان قدم می زنم. پر رفت و آمد گویی که تمام آهن آلات را اینجا جمع کرده اند. پرحرارت انگار کن که خورشید را بر زمین افسار زده باشند. خورشید همان خورشید است. اینجا هم هر روز از یک نقطه بر می خیزد و در همان زمان موعود فرو می خوابد.
از تکرار گریزی نیست. به همین خاطر به نظاره اش نشسته ایم. گاه در اثنای همین تکرارها صحنه ای بدیع فراهم می آید. بالا می رویم. نفس ها اینجا و حالا به شماره افتاده اند. دلم برایت تنگ می شود وقتی که ساده ترین کارها را انجام می دهی. نفس کشیدنت، راه رفتن و نشستنت، خیره شدن در افق تا کمی دورتر گردانی. باد می وزد و تمام رویا را می برد.
اهل مزارست. مزارشریف هم کوه دارد. اما سه سالی می شود که کوه های آنجا را ندیده ام. خانه کجاست. در دل دماوند کوه یا مزاری سخت احاطه در طالبان؟ طالب صلح بود. او، کار صدها شمشیر کرد. کی برمی گردد به خانه؟
صدای خس خس نفس ها فضا را پر کرده و من عطر نفس هایش را حس می کنم. طعم گس و تلخ اش را. نزدیکش می شوم. فاصله ای نمی گذارم. فاصله ای نیست. عطرش در عمق جانم نفوذ می کند. اول از بینی و شش ها و بعد سلول سلول بدن ها. نفسم بند می آید و در زمان معلق می مانم.
به چه می اندیشم وقتی در چشمهایش نگاه می کنم. نافرمانی و اضطراب موج می زند. گام بر می دارد و نزدیکم می شود. چون جنازه ای سر بر آورده از خاک. از مزار بود؟ خیره در من و سکون تمام مان را فرا می گیرد. او باز همان جنازه است. 
زمانی می گذرد تا هر دم به بازدمی مبدل شود در لباس سرتاسر سپید. یخ های تیز سرپا ایستاده بدنش را نوازش می دهند. از پا تا به سر را سرخ می کنند و پیکر زیبایش را بی جان می یابم در آغوشم. این بخارات نفرین شده مرا عطر آگین کرده و آن وقت چیزی نبود جز لمس پیکره اش. پیکره ای حالا ذوب شده و روان بر کاسه ی قله. 
انسی انسی مرا از کابوس بیداری رها کن!