فکر میکنم. پشت سر هم فکر میکنم. یا خیال میکنم که فکر میکنم. هر چه هست حس میکنم بخش زیادی از مغزم مشغول است. همیشه گمان میکردم که ذهنم گنجایشی نامتناهی دارد و تا هر جا که بخواهم می توانم از او کار بکشم. پرش کنم، به بیگاری وادارش کنم و در مقابل انتظار هر دم تر و تازه بودن از او داشته باشم. حالا میبینم که نه! اینطورها هم نیست. به چیزی نیاز دارم تا لحظه ای تمام ارتباطات جزء را قطع کند. لحظه ای ایستادن و ماندن. لحظه ای رها شدن از همه چیز. در سکوتی پر از خلاء که بدانم هیچ موجودی حواسم را پرت نمی کند. و نفسی عمیق و آنوقت هر چه می خواهد پیش آید. دیگر مهم نیست. همان یک دم اهمیت دارد. وقتی همه چیز فوران کرد و به آرامی و ملایمت زمان برای خاموشی فرا می رسد. خاموشی ابرها، ستارگان و آسمان. در سیر می شوم. هر چیزی را خوب می نگرم. در پس و پیشش می شوم. بالا و پایین. گاه واردش می شوم و گاه بر سطحش دست میکشم. آن وقت که دوست داشتنی یافتمش سخت مقابلش می ایستم و کلمات را چون تیری می پرانم که حروف ترکش هایی باشند که هر کدام نقطه ای را هدف میگیرند. آه که چقدر فضای معلق گون خوب و دوست داشتنی ست!