در شهر قدم می زنم. خیابان ها نسبتا خلوتند. زمان برزخی ای است. چیزی بین شب و روز. آسمان روشن است. خورشید پشت کوه ها خوابیده. اما کوچه ها تاریک اند. با این وصف چراغ خیابان ها و خانه ها هنوز خاموشند. بوی مرگ می دهد. شاید کسی خبردار نیست. 
هوا خوش است. لباس گرمی که همراهم هست را نمی پوشم. عوضش می اندازم روی دوشم تا بدنم بیشتر تازگی را لمس کند. لمس می کند. آنقدری که بهش مزه می دهد. تصمیم می گیرم رفتن به اتاق را به تعویق بیندازم. کمی بیشتر قدم بزنم. همین کار را می کنم. از این که این تصمیم را گرفته ام خوشحال ام. از بالای درختان سرو، ماه را نظاره گرم. دو ستاره در دو سوی کمانش. خط گذرنده منصف است. دو قسمت مساوی. 
سه بعدی می شود در ذهنم. چون کمانی و تیری در حال رهایی. اجازه می دهم ذهن پرواز کند. آدم های دور و برم اما دست و پا گیرند. حالا اینجا، قسمت خلوت باغ جای بهتری است. گویی از من ترسیده اند. معلومم نیست در نگاهم چه می خوانند. بعضی در پی تلافی بر می آیند؛ آنهایی که حس نزدیکی بیشتری می کنند. آزار دهنده است. گاهی برای چند ثانیه ارتباطی شکل می گیرد و سریع قطعش می کنم. سه دختری که جلویم شتابان می روند. یکی، سمت راستی بدون دلیل بر می گردد عقب و در چشمانم خیره می شود. حواسم را جمعشان می کنم. مرد و پسر خردسالی که کنار هم راه می روند. حواسم جمع صحبتشان است. دیالوگ جالبی است. خالی از پیچیدگی. اول کنار درختان تنومند بولوار دیدمشان که قرار است بکسل شان کنند تا خم تر نشوند. مرد در حال توضیح این شرایط بود. پسرک آرام بود. قبول کرده بود ظاهرا. اما بنظر نمی آید همه چیز را ساده باور کند. تلاش می کند که ساده باور نکند، اقلا. مرد یقه ی خردسال را درست می کند. خردسال با خود فکر می کند چرا؟
شیراز شهری است که زندگی را به من بخشیده. اینطور فکر می کنم. حال و هوای لذتبخشی است. لحظه های نابی رقم خورده، اینجا. دوره ی فشرده ی زندگی را گذرانده ام. اینجا، گمانم همینطور بوده. حالا مناسباتم با آدم ها طور دیگری می شود. سعی ندارم حماقت هایشان را به رخشان بکشم. رضایت بخش است. کتابی از قفسه بیرون می کشم. چشمم را قاپید. یافتن معنی برای نیمه ی دوم زندگی. پیروان یونگ هم خوب جولان می دهند. کمی آن طرف تر درس هایی از کیرکگارد برای زندگی است. ترجیح نمی دهم کسی لقمه را برایم آماده کند. چند صفحه ای ورق می زنم تا نام چنتا از کتابهای کگارد در ذهنم نقش بندد. کمی بعدتر به اش رجوع می کنم. گرسنگی امانم را بریده. حتی زمانی که می نویسم. دقایقی قبل روی زین دوچرخه رکاب می زدم، در حالیکه شیب مسیر را حس نمی کردم. ذهنم طوری بال می زند که جلویش را نمی توان گرفت. جز با یک چیز.