صدایی نیست، جز سکوت علف های خشکیده. صامت، دست و سر گردان، گاه به این سو گاه به سویی دیگر. به گونه ی عجیبی تمامی بازیگران نمایش در همکاری کامل اند. سنگ های سکون، رود خشکیده، ابرهای گذرنده.

پشت به شیب دراز افتاده ام. همه را واژگونه می بینم. خشکی در بالا و آبی زیر پایم. من زاده ی اینجایم. جای پا سفت نیست، آینده محکم نیست و تنها کمکم نوسان لذتبخشی است میان دو چیز؛ دو ناممکن ناقطعی.

مدتی است کوه کسی را به خود ندیده. کسی شبیه به خود را. تا همذات پنداری کند، تا کمی از دردهایش تسکین یابد. از سنگریزه هایش، صخره ها و علف های خشکش سخن بگوید. کسی نیست بشنود. مگر شاید چند کوهنورد متظاهر که برای عیش و نوششان پا روی قلب کوه بگذارند. با چکمه های آهنینشان برآهیخته از برترین تکنولوژی.

کوه مدتیست دلتنگ است. آواز و ناله ی ساز می خواهد. از گذشته و آینده گریزان است و از هرچه یادش را زنده کند. کوه مدتیست دلتنگ است. دلتنگ کسی که زنده گی را یادآوری کند، از آن سخن گوید. دستی بر علف های خشکیده اش بکشد و صدای شاهین را زنده کند. که اوج میگیرد و بر آنش بنشیند.

 

پ.ن. به پاس کورش اسدی که دلتنگی را به یاد کوه آورد...