۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

در ستایش دیدن

الان دیگه طوری شده که میتونم بگم بدون دیدن، زندگی ارج و قرب پایین تری پیدا میکنه. از دیدن پدیده های طبیعی که بعد بارها تجربه شدن اما یکهو چیزی نو در مقابلم میگذاره تا دیدن آدم ها و ذهنیت پیچیده ی شان. 

در کنار اینها، از کدامین چشم انداز دیدن هم مهم تر از قبل ترها شده. گاهی جایگاه فیزیکی است و این یعنی تحرک، تجربه و داوری برای خشنود شدن بیشتر از دیدن ها و یا نه، چرخیدن در پس کله و طور دیگر دیدن رویدادها. مثلا منظره ی روبروی روزها و شبهایم عمدتا بدون تغییر چندان است. از فراز ساختمان ها و ماشین ها و گاهی هم آدمها را دیدن. اما علی رغم این تصویر ثابت، گاه در جزئیات دقیق می شوم و پویایی در چشمانم می نشیند و گاه کلی ثابت در ذهنم نقش می بندد.

حالا و بعد از مدتی، خود را در میان تمام جزئیات و بخشی از کل می بینم. اینکه با ورودم به این بازار چه تاثیری می گذارم و چه تاثیراتی می پذیرم. از دید یک نظاره گر در طی زمان تاثیرات کوچک ظاهرا بی دلیل بدل به تاثیری ژرف، بزرگ و در نظرنیافتنی می شوند. اما این فقط یک مشاهده ی صرف است. تغییرات بزرگ در همین گام های کوچک ثبت می شوند و گاه بنابه دلایلی نیروها همراستا می شوند و آن مشاهده ی نهایی رخ می دهد. 

خیلی درگیر تاثیر گذاری ها نیستم. بعضی اوقات فقط به الهاماتی نظر میکنم و بیشتر به کار کردن ها فکر میکنم و همینطور گوشه ذهنم را به تخیلاتی وا می گذارم.

تمام این تاملات را بعد از ماجراهای هم عجیب و هم معمولی هفته ی گذشته می نویسم. وقتی که بعد از ارتباطی دردناک با آدمها تصمیم گرفتم مدتی در خودم باشم. گاهی ارتباط با آدمها واقعا دردناک و طاقت فرساست. هم این دردها آزارم می دهد و هم تلاش مجاهدانه میکنم تا حرف هایم را در قالب کلمات بنشانم. 

اه، آب و هوا هم این روزها حسابی متغیره. توی یه هفته ی گذشته دو مرتبه بارون شدید باریده و بعدش هوای صاف و آفتابی و دنبال اون هوایی نسبتا آلوده. روزای صاف و آفتابی تا افق جزئیات بوم نقاشی معلومه. شمایل کلی شهر، کوه ها و حتی یال اونها به جزئیات مشخصه. دقیقا شفافیت چیزیه که بشدت روی مخمه. از یه طرف سعی میکنم تا با شرایط مبهم بسازم و از طرفی تلاش سهمگینی برای شفاف کردن همه چیز می کنم. بنظر می آد راهشون از هم جدا باشه. یا شاید هم این... نمیدونم.

بنظرم از هفته های بعدی شروع کنم و شرح زندگیم رو اینجا واسه انسی بنویسم. معلوم نیست شاید بخونه شایدم نه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند

وقتی حرف ها شخصی می شوند!

یکی میگه مگه حرفهای غیر شخصی هم داریم؟ هومم، خب شاید. ولی منظور از شخصی نه خصوصی بودن بلکه بیشتر فردی بودنه. واسه همینه که بعضی اوقات فکر میکنیم چون حرف ها فردی اند و ربطی به اجتماعی از آدما ندارند، پس شخصی اند. در حالیکه حرفهای شخصی بیشتر شامل رازها میشوند. خب من اقلا اینطوری قضیه رو می بینم. 

غرض از مرض اینکه درسته نوشتم حرف ها شخصی می شوند، ولی در واقع حرف ها خیلی وقته که فردی اند، به شدت فردی! حتی نیاز به در جمع بودن هم از ارضای یه حس درونی و البته فردیه. خب این حرف ها و به قولی دستاوردها همچین جدید هم نیستند. شاید مدتهاست که به این ها فکر میکنم و گاهی درباره شون می نویسم و گاهکی هم با غیر در موردشون حرف میزنم.

پس این چیز جدید که من رو وا می داره تا ازش بنویسم چیه؟ این حرف های شخصی! جدید چی اند؟ قضیه خیلی ساده ست. ما مال دو زمان متفاوت بودیم. حتی دنیامون هم با هم متفاوت بود. البته به غیر از تکه ای که همدیگر رو درک میکردیم و همین مثل چسب کاپشن ها که به هم دیگه گیر میکنه، ما رو به هم گیر کرد، باقی همه هیچ! و خب مسلمه یه نیروی نسبتا قوی به راحتی این یه تکه رو از هم جدا میکنه. تکه های موقتی. کاری که تو مرحله ی بعد نیاز به انجام دادنه اینه که نقاط اتکای بیشتری پیدا کنیم تا پیوند ها محکم تر و ناگسستنی تر بشن. بله باقی همه هیچ! ولی واسه ما پیدا نشد که هیچ بلکه یکی از ما با همون چسب تفی شروع کرد به بازی کردن! پس شد آنچه هست!

جدا از اینها واقعا قراره از این به بعد حرف ها شخصی بشوند! باور کنید:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند

مامور طبقه بندی

گاهی وقت ها پیش میاد که مجبور میشم یه دستی توی گذشته پرت کنم و دنبال چیزی بگردم. یه وقتایی میدونم دنبال چی ام و کجا رو بایستی بگردم و خیلی وقت ها هم نه! 

یکی از این موردها برای زمانیه که با دوستی، رفیقی، ناآشنایی در مورد کتابها میحرفیم. بحث میکشه به فلان گیر و فلان کس. اینجا حسابی خودم رو مچاله میکنم و هی فشار میدم اما دریغ از یه نشونه ای از یادآوردن گذشته ها! بعد که کمی فارغ میشم، پیش خودم فکر میکنم که یعنی این کتابایی که خوندم چی شدن؟ همشون توی گذشته گم شدند و رفتند؟ یا اینکه توی زمان خودشون اثرشون رو گذاشتند و با همین جاودانه شدند. اصن گیرم که جاودانه هم نشن، چه باکی اینهمه ما از جاویدان شدن داریم آخه؟! 

خیلی وقتها هم اینو به آدما میگم و اونها هم تعجب میکنن که چه راحت همه چی تموم میشه و میره. میگم آره زندگی همینطوریه. وای که اگه خیلی چیزا یادم می موند چقدر زندگی سخت و خشن میشد!

حالا اینها به کنار، بنظرم هیچ بد هم نمیشد اگه یه محلولی چیزی کشف میکردیم که یه سامونی به اینهمه اطلاعاتی که شب و روز توی مخ علیل مون وارد میشد میداد. شاید اون یکم از درگیری های ذهنی ام رو کمتر کنه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند