اصغر با چهره جذاب همیشگی اش دور میز نشسته. ریشو، کمی سیه چرده، با موهایی به پشت خوابیده که از رستنگاه هم ریخته اند. این شده که چراغ بالای سرش، نورانی اش کرده. حالتی روحانی گرفته که با لبخند گیرایش، دمی مسیحایی از او انتظار دارم.

نازی وردستش با فنجان خالی بازی می کند. مرا که می بیند با چشم اشاره می کند نزدشان روم. 

دهان پرروحش بی حرکت حرف می زند. "تو بچگی نکردی. حالا هم که جوونی، جوونی نمی کنی. چجوری زنده ای تو؟! دو روز دیگه هم که کار از کار گذشت سرت رو یه گوشه ای میذاری و آروم و بی صدا خودت رو بازنشسته می کنی. بدنت رو. جسمت رو در واقع. اما روحت در عذابه. در عذاب از سرنوشتی که تو بهش تحمیل کردی."

چشمای نازی اما خماره. سرگردان، مدام اینور و اونور می دوئه. مردمک های سبزش انگار از پاتک گرگ شبانه تو قاب سفید چشم ها بی قرارن. میگم: نبینم غمت رو! میگه: تو که اینهمه ندیدی، این یه بار هم روش!

لحظه ای ثابت میشه و باز به حالت خودش برمیگرده. "باز چه غلطی کردی که به این روز افتادی؟"

می پیچم. کوچه ی یکی به آخری، انتهای آخرین کاج می پیچم. کسی نیست. مطمئن می شوم. لای دو تا سر. جایگاه همیشگی. باد سردی برگ درختان خشک شده را روی زمین جابجا می کند. صدای خش خش است و من. ماه با این باد شفاف تر دیده می شود. می پیچم. بحث می پیچد. سوالش بی جواب می ماند. اصغر دوباره شروع کرده. ول کن نیست! "یکمی به خودت برس!" 

میگم: "تا حالا شده شب بخوابی و صبح پاشی ببینی چشات دیگه وا نمیشن؟ صدا هست، هوا هست. همه چی روبراهه علی القاعده! اما دیگه نمی تونی پلک هات رو از هم وابکنی. حتی مردمک ها هم جنب و جوش دارن. اما چیزی دریافت نمی کنن. دیگه آبشار و چشمه سار قرار نیست دیده بشن. دیگه سبزی تازه رو قرار نیست ببینی. رنگ آسمون آبی بی غل و غش دیگه دیدنی نیست. مذبوحانه تلاش می کنن. قربونی شدند تو حبس پلکها. وقتی چشم، رخ یار رو دید، رنگ آزادی رو دید، بوی زیبایی رو چشید، وقتی چشم عاشق شد دیگه طاقت بند پلک ها رو نداره. میخاد پاره کنه و رها بشه.

نازی دقیق می شود. چشم های کوچکش را ریزتر می کند. طاقت نگاهش نیست. رو به اصغر. اصغر می پرد وسط حرفم.

- "نگفتم؟! (به نازی نگاه می کند.) نگفتم یه روز پاک عقلشو از دست میده؟! همون روزی که کوله شو مینداخت دوشش و تنها میزد به کوه  و بیابون و دشت گفتم. بعدشم که جسدشو از اون بالا پایین آوردیم. چیزی نمونده بود که خودت رو نفله کنی."

- "اصغر تو خیلی چیزا نمی دونی..."

- " نمی دونم، نمی فهمم، کورم، کچلم، باشه! اما میگم به خودت بیا!"

چشمای نازی همچنان پرسشگرانه می نگرند. "من چه غلطی کردم؟ به چه روزی افتادم؟" شاید از همون شب شروع شده؛ همون لحظه ای که بین دو تا سرو ایستادم، لحظه ی آبستن شدن. انتهای کاج ها. باد سرد بدن رو کرخت می کرد. انسی هم بود. با تن پوش قهوه ای. "می دونست که من رنگ قهوه ای رو دست دارم یا نه؟" انسی خوش ظاهر است و تلخ مزاج. همه در موردش همینطور فکر می کنند. اما من... جذب تلخ مزاجی اش می شوم. شاید خاطرات پنهانی را در پس ذهنم زنده می کند که اینگونه تمایل دارم ببینمش و رفت و آمدی داشته باشم. ظاهر و باطنش هر چند زمین تا آسمان فرق کند. اما خوب می فهمد. شاید برای همین هم آنشب بود. چند وقتی است که شب ها همراهم است. یادم می آید... به او گفتم گاهی نوشتن همانند استفراغ کردن است. آنوقت که کلمات همچون تکه ی هضم نشده ی معده برای مغزند که پس رانده می شوند. بر دهان و کاغذ روان می شوند. به زعم دیگران فاجعه ای پدید می آید و فضا را متعفن می کنند. اما نویسنده از درد رها می شود. 

درد واژه ی مهمی است. از رهایی مهم تر. چه بسا که اگر درد را کنکاش کنیم، در آن بنگریم، شاید رهایی معنایش را ببازد. درد و درمانی که در پی می آید. اولش از هم فاصله دارند. همان درد است که معده را وادار به پس زدن ها می کند. همان درد است که ذهن را آبستن می کند. با کلمات پس رانده، نوزادی متولد می شود. درد و درمان نزدیک می شوند. در اوج، یکی می شوند. نمی دانی، نمی فهمی که هر کدام، کدام است و در آن اوج مفاهیم جابجا می شوند. رنگ می بازند. انسی در اوج لذت است. می سوزد و می سوزاند. گیج کننده است. این لحظه که آبستن شده و نوزادی متولد می کند. نمی دانی چیست. همان دم که زندگی شروع می شود، گیج کننده است. حتی آن لحظه که عمری پایان می یابد. مفهوم خوشحالی و غم برای لحظه ای ناپدید می شود. 

انسی در اوج لذتست. انتهای کاج ها، لای دو سرو که ماه، با سماجت تمام، از لابلای برگ های خاک گرفته ی سرو ها نفوذ می کند در چشم. بادِ سرد، برگ خشکیده ی درختان را روی زمین جابجا می کند. خش خش برگ ها موسیقی صحنه است. کم کم، بدن و جوارحش از تب و تاب می افتد. حرارت و جنب و جوش رو به سرازیری است. سلول ها از تک و پو افتاده اند. سرمای جدار ناپذیر کار خودش را می کند.

در دور دست، برف کوهستان زیر نور مهتاب خودنمایی می کند. کمرنگِ درخشان. با هر قدم پا را در خود می بلعد. سرما نفوذ می کند. پاها دیگر یخ زده اند. حسی وجود ندارد. خون در رگ ها منجمد شده. به سکون ابدی می روند. چشمها، آخرین نقطه ای هستند که فروغ از دست می دهند. "و آنگاه که بسته شوند، بدن را در کام برف و یخ مدفون می کنند تا رویش دوباره ی آفتاب. تا حس دوباره ی گرما. تا زایش چشمه ساران. تا گرمایَش یخ ها را از تن بدراند و جنبشی جدید رخنه کند. آن قراری دوباره است." 

نوزادی متولد شده. با حافظه ای به عمق تاریخ. 

چه خوب شد که انسی در اوج خاموش شد. ...