در میان این حجم خبرهای گوناگون و بعضا پر از نگرانی، ماجرای بهمنی که بر سر کولبران فرود آمد توجهم را بیشتر جلب خودش کرد. فاکتور پنهانش شاید بستگی عظیمی است که به فرهنگ و مردم این منطقه دارم. و آن هم شاید از حس مبهمِ وصل شدن به اصل خویش. 

"هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/بازجوید روزگار وصل خویش" 

سالهاست برنامه ی سفر خاصی در ذهن می چینم تا روح بند شده ام را در آنجا رها کنم تا دنبالش بگردد. به دنبال نشانه ای از "اصل خویش". اما همیشه منعی در کار است.

تصویری پر احساس و شفاف از وضعیت معیشتی زندگی کولبران را مرهون #بهمن_قبادی و ساخته هایش هستم. این مصنوعات بشری آدمی را به فکر کردن وا می دارد. ما، در توزیع نامتوازن قدرت(از هر نوعش)، که مستقیما بشر را مسئول اصلی نشان می دهد، چقدر نقش داریم؟ به چه میزان در کاهش این اختلاف فاحش نقش بالقوه خواهیم داشت که با دانش مان، با کاردانی هایمان و  با اندکی درست حرکت کردن مان می توانیم نقشی بسیار سازنده بازی کنیم؟ حتما خیلی می توانیم مفید باشیم اگر شادی دیگران شادی ما باشد، غم آنها هم غم ما.

این بار اما تیرها و هراس آن، قلب کولبران را نشکافت؛ سنگینی بار و سرمای سوزان برف ها هم طاقتشان را طاق نکرد، بهمن در بر گرفتشان. تصویر فرو رفتن در دل انبوه حجم برف و یخ، یادآور لحظات وحشتناک قانون طبیعت است. همان لحظاتی که نفس باریک شد، صدا گرفته بود و تاری میان ترکیدن بغض نمانده بود که بهمن و مرگ نزدیک است. صدایش را از هر زمانی نزدیک تر در دل می شنیدم. تصور اینکه لحظه ای دیگر نیستم و نبودنم را طبیعت و سرپیچی از قوانینش تعیین کرده بس هولناک بوده و هست. 

زمانی فرا رسیده که فکر میکنم باید عقده دل وا کنم...