بالاخره این ترس شکست و سفر تنهای دوباره ای رو شروع کردم. چیزی که حتما مرزهایی رو برای من جابجا می کنه. منو وادار می کنه تا با آدم ها از هر جنسی ارتباط بگیرم، برای اینکه زنده بمونم و در امنیت زندگی کنم. فشار ذهنی یا فشار کلیشه های ذهنی رو همزمان با فصار جسمی تجربه کنم. تا توی دنیایی قرار بگیرم که احتمالا کسی هوای منو نخواهد داشت. جایی که باید بتونم از پس خودم برآم. حتی از فکرش هم وحشتم می گیره. اما من اینجام و باید توی این لحظه لمسش کنم هر چند که چندان ملوس نباشه، باید تماما منو در بر بگیره و من هم بغلش کنم. این ترس منه و من باید به استقبالش می رفتم. اگه امروز نمی شد، یه روزی حتما باید باهاش روبرو می شدم. بهتره که به همین لحظه فکر کنم و لحظه ی بعدی رو بذارم برای موقع خودش. آره اینطوری بهتره، احساس آرامش بیشتری می کنم.