اینجا تابستان است. به گونهای میتابد که تاب تحملش نیست. دوازده یا سیزده روز گذشت و شاید چند روز دیگر بالاخره یک هفته بشود. خورشید هنوز همان خورشید است و آسمان همان. فقط محکمتر می تابد. همه چی تکراری، همه چی یکنواخت. اتفاق خاصی نمیافتد. خورشید هر روز با همان سرعت برمیخیزد و هر روز هم تند تر بدرود میگوید. در از یک جو اختلاف.
اینجا در حاشیهی کویر هستم. فاصلهای با کویر نیست و هر روزِ روز در دل آن قدم میزنم. به سفیدیها خیره میشوم. اینجا همه چیز یکنواخت است؛ یا سفید است یا خاکستری. گاهی که صبحها برآمدن خورشید را نظاره میکنم، با دوربین به پرندهها هم خیره میشوم. آنها بویی از تغییر بردهاند. مثلا هر بار بالهایشان را متفاوت از روز پیش باز میکنند. باد به زیرش نفوذ میکند و بر میخیزند. هوا میروند همچون آرزوهایمان و آنگاه که میل دیدنشان را داریم نزدیک نمیشوند. مگر در حافظهی تاریخی این پرندگان چه ثبت شده که این چنین از ما گریزاناند؟
امروز دوازده یا شاید هم یازدهمین روز بود. آن مهمان تازهی بیابان هم هیچ تغییری نکرده. هنوز همان جاست. خودروی پوشیدهاش را کنار چادر پارک کرده و سایبانی بر فراز چادر افراشته که گمان میکند در جلوگیری از گرما نقش موثری دارد. اینجا خورشید همان خورشید مردمان شمال است. روزها تنهاست و حتی شبها نیز. یک روز دیدم که از اقامتگاه کویریاش بیرون آمد و سر سوی بیابان نهاد. رفت و رفت تا یکی شد با بینهایت صفر در اطرافش. میگفت که تنهاست. چای مینوشیم و گپی میزنیم. هر دو تشنهایم. با ولع مینوشیم و گوش میسپاریم به داستانهای دیگری. خیال میکند که داستان من نقش بیشتری دارد. اوهامش را به هم نمیریزم.
ملالی نیست. اینجا تیزی خورشید، ماندگیِ هر نوع ملالی را میدرد. گاه فقط بویی متعفن میآید. اینجا مردمان جنازههای خود را بر بام مینهند تا خوراک جانوران دیگر گردد. بیشترین منفعتی که از این جسم متعفن حاصل میشود! زیرک مردمانی هستند. از طبیعت نزارش شیره میکشند و زندگی را زندگی میکنند. تکرار را زندگی میکنند. ملال را زندگی میکنند و هر روز برآمدن و فرو افتادن خورشید را مینگرند. چه جان سخت هستند تماشاگران و بازیگران این صحنه!
امروز دوازده یا شاید هم یازدهمین روز بود. آن مهمان تازهی بیابان هم هیچ تغییری نکرده. هنوز همان جاست. خودروی پوشیدهاش را کنار چادر پارک کرده و سایبانی بر فراز چادر افراشته که گمان میکند در جلوگیری از گرما نقش موثری دارد. اینجا خورشید همان خورشید مردمان شمال است. روزها تنهاست و حتی شبها نیز. یک روز دیدم که از اقامتگاه کویریاش بیرون آمد و سر سوی بیابان نهاد. رفت و رفت تا یکی شد با بینهایت صفر در اطرافش. میگفت که تنهاست. چای مینوشیم و گپی میزنیم. هر دو تشنهایم. با ولع مینوشیم و گوش میسپاریم به داستانهای دیگری. خیال میکند که داستان من نقش بیشتری دارد. اوهامش را به هم نمیریزم.
ملالی نیست. اینجا تیزی خورشید، ماندگیِ هر نوع ملالی را میدرد. گاه فقط بویی متعفن میآید. اینجا مردمان جنازههای خود را بر بام مینهند تا خوراک جانوران دیگر گردد. بیشترین منفعتی که از این جسم متعفن حاصل میشود! زیرک مردمانی هستند. از طبیعت نزارش شیره میکشند و زندگی را زندگی میکنند. تکرار را زندگی میکنند. ملال را زندگی میکنند و هر روز برآمدن و فرو افتادن خورشید را مینگرند. چه جان سخت هستند تماشاگران و بازیگران این صحنه!