از پوشهی موسیقیهای نو، اولین رو انتخاب میکنم. مینشینم روی مبل. سعی میکنم راحت باشم. چراغ بالای سرم رو هم خاموش میکنم تا چشمها کمی آروم بشه. از خستگیها به در! از ناآرامیها به دور! و بسته باد افکار ناخوشایند که جز ملال تحفهای ندارند. دامانی ملوّن از انواع ناکامیها.
بالهای افکارم را آزاد میکنم تا به سویی که باید بپرند. جَست، نیمخیز، خیز! "باید که به خورشید نظر داشته باشد!" موسیقی هم حالا ریتم خودش را یافته و با ذهنم خوب همجهت شده. کودک احساسم بیدار میشود و کورمال کورمال دنباله راهی برای زیستن میگردد. دستها به هر سو میچرخند، گاه چیزی لمس میکند و مبهوت فرو میرود. نمیداند کمندی است که مرگش را فرا میخواند یا طرهی پریشانِ گوشه افتادهای است. ترسان است و کمتجربه.
روزهایی در سال هستند که فصل گذشته را دوره میکنند. به میان میکشند و به فکر میبرند ما را؛ اصحاب حال را! در این زمان به یاد میآورم که چقدر در بروز زیباییها سفتی به خرج دادهام. نگاهی حسابگرانه بر تمام احوال گذشته سایه گسترده و کودک احساس را اینگونه نحیف نگه داشته و غرور عقیم مانده و فکر در پستوی محاسبات نم گرفته و مناسبات تهی شده. باید به اولین نفری که بر میخورم بیپروا در آغوشش کشم. نفسش را به بند بیاورم تا راهی جز تنفسم نیابد؛ اگرچه همچنان در مملکت مردگان زندگی کنم.
موسیقی در اوج خودش نواخته میشود و بالاتر میرود. و فرودی از پِی، و تکرار مداوم. به سایههای روانم میاندیشم. هر کدام در هر گوشهای پیِ گرهای کور. به مناسباتم با آنها. به حملات گاه و بیگاهم به آنها. گاه تکریم شان و عشق ورزیدنم به آنها و گاه پرتاب تنفرم در صورت مبهوتشان! میاندیشم که به چه ممکن است بیاندیشند. اهمیتی ندارد. دیگر چشمهایم به تاریکی خو کردهاند. .بیرون آمدنم خطاست
در قعر دره، آنجا که چشمهای از کوه بیثباتیها بیرون زده، مرا میخواند، به خود. از من مینوشد، مرا میبلعد، شیرهام را میکشد و سبک بال رهایم میکند. رها. رها در آغوش بیآغوشان.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.