خستگی غالب

از شدت خستگی روزهای اخیر، همین یک مثال دیشب کفایت می کند:

مثل لاشه ای روی تخت افتاده بودم و به خسرو گوش می دادم، وقتی که صدای پای آب سهراب را دکلمه می کرد. همان زمانی را سپری می کردم که هر روز نیاز دارم تا نظاره گر باشم. چای داغ را با هزار زحمت روی شکمم ثابت نگه داشته بودم که چه لذتبخش گرمایی منتقل می کرد. گویی که انرژی از دست رفته ی روز را بازیابی می کردم. همین و خیالپردازی های بعدی ای بود که می آمد و سهراب با هنرش، با تفکرش مرا به سفری بی پایان می برد، سفری بس خواستنی. همراه با سکوتی که کسی را مهمان نشدم. 
آنی دگر که از سفری بازگشتم و خستگی ها نسبتا رخت بسته بودند و چمدان ها را بسته، احتمالا منتظر تاکسی ای چیزی بودند و در همین حیص و بیص بود و از پنجره نظاره گرِ بیرون که این تاکسی لعنتی کی می آید که این مهمان ناخوانده را همراه خود ببرد در اعماق تاریکی و در حال سرما بر من بیشتر چیره می شد و امان از سرمای زودرس زمستانی که همه را غافلگیر می کند!
بوق ممتد خیابانی مرا به خود وا می کشد. به شکم و پاها، محل سرمای طاقت فرسا می نگرم که نمناک و یخناک، و لیوان چای در گوشه ای دیگر از تصویرم ولو شده!
از جا بر می خیزم و در تراس را می بندم و جای خیس شده از چای را عوض می کنم تا ادامه ی شب را بدون کابوس سر کنم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اروند

سفر برای فراموشی زمان


رفت و آمدهای زیاد، پی در پی و مداوم، این روزها تسکین دهنده‌تر است. مُسکنی از جنس فراموشی.

 این آمد و شد، خوب شیرفهم می‌کند "شدنِ جهان" را. مکان شکل دیگری می‌گیرد و زمان پشت دیوار صحبت با مردمان آرام می‌گیرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اروند

مرثیه ای برای یک حافظه

از روزهای ظاهرا درهم و برهم/پر برکت اخیر چند چیز به یادگار می ماند که یکی را یادم می ماند و آن "تحلیل حافظه" است! حقیقت آنست که به خاطر همین یک مورد است که باقی را فراموش می کنم. تحلیل حافظه یا فراموشی را واکنش ناخودآگاهانه ی ذهنم به اتفاقات دور و برم می یابم. برای همین باید از همه بخاطر فراموشکاری هایم عذرخواهی کنم. خیلی دوست داشتم کمی شیرینی ماجرا بیشتر می شد اما این فاجعه آنقدر عمیق است که تا فرسنگ ها را می سوزاند و پیش می رود!

این مکانیزم دفاعی به خوبی کارکرد ناخودآگاه را بر همه ما روشن می کند. تر و خشک با هم می سوزند، اسامی از یاد می روند، خاطرات خوش و مفاهیم سخت دیگر به ذهن نمی آیند، گاهی چون بچه ی بازیگوشی توپی به در می زند و در می رود؛ بیرون در اما کسی انتظارم را نمی کشد. فضا و زمان را در نمی یابم، مدام در سیر قرار خواهم گرفت. گزاره های اخلاقی به جایگاه ابدی شان منتقل می شوند!(هه) و دیگر چشم چشم را نبیند. دیگر تعلیق است و سخاوتی که شاید نصیبم شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند

زندگی آزمایشگاهی یا آزمایشگاه زندگی؟

زندگی به آزمایشگاه بزرگی بدل شده. آزمایشگاهی است و کیهانی از ناشناخته ها. یک به یک در بوته ی آزمایش. زمان، مکان، روان. اینجا آزمایشگاهی است با قواعد خاص خودش. قواعدی که گاه با نظرات ما منافات دارند. مثلا بارها در طی سالها چیزی را تجربه می کنی و حتی یکبار هم نتیجه ی ملموسی به دست نمی دهد. این رویداد سخت است. "اگر #نتیجه ندهد پس عمر من به هدر می رود!" "اگر نتیجه ندهد پس این تلاش بیهوده برای چیست؟" وهزارها هزار اینگونه #چرا ها و بازپرسی ها. عده ای از آزمایشگران نحیف نظریات خود را به نتایج آزمایش می بندند! کاری شبیه بستن آب در آبدوغ خیار به شدت رقیق! عده ای دیگر هم هستند که مبهوت یافته ها و تجربیات اینان می شوند.

 

'وه که ما در چه دنیایی زندگی میکنیم؟'


اما به آن دسته ی دیگر از آزمایشگرانی که از رویدادهای آزمایشگاه سرخورده و دیوانه می شوند زیاد سخت نمی گیرم. چرا که اینها فراتر از طاقت بشری است. مثلا همین #زمان را در نظر بیاورید. چه مصائب و رنج ها که بار نمی آورد. زمان ارتباط تنگاتنگی با #مرگ دارد. بیشتر نمی توان گفت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اروند

هستی

لحظه ها از پی هم می گذرند، کلمات رد و بدل می شوند، تو کجایی؟
خورشید هر روز سر وقت بالا می آید و موعد خوانده فرو می رود، کلاغ ها قار کنان بر درخت گردو ماوا می گیرند، تو کجایی؟
موهای سپید پدر در دست ها جا مانده اند، چروک دست مادر در حافظه ی پوستم ماندنی شده است، پس تو کجایی؟

کجاست این مکان که تو در آنی؟ کی آن زمانی است که دوباره جانی می گیری؟

به پشت درخت جایی می گیرم، در پنهان تو آشکار می شوم. لحظه ای اینسو لحظه ای آنسو. گیسوان خرمائی رنگ تو عطر افشان باغ شده. همان دم که گوساله ی همسایه از پستان مادرش می مکید تو آنجا بودی.

هستی، تو زیباترینی که به عمر می توان دید، باید تو را بویید، درک کرد و آنگاه بر روی طاقچه ی گلی نهاد تا گُل وجودت مالامال عشق و محبت شود.

هُرم آتش نیم سوخته که نگاهی به آن نیست. ذهن ناپاک باید دور بماند. دور می ماند. رهگذر بی التفات می گذرد. باید بگذرد. نیم دمی گداخته اش می کند. می سوزد و می سوزاند. تمام هستی را در خود می سوزاند. غم و اندوهی بی پایان شوقی از کران گذر بی هیچ چشمداشتی نثار پایان زندگی می شود پس چرا به خاطرم نمی آیی؟ تو را کدام دست پر مهری جدا کرد؟ بر کدام آئین باید بوسه زد؟ آنگه که پیچشی فراگیر همه جانبه تمام کلمات را می بلعید و در گردابی که سر از پا نمی شناخت. پس از آسمان نوزادی فرو آمد که این هدیه ای آسمانی از آن توست. به کدام جرئت پس زدی آن دست را؟ بر هم زدن عادت به کدامین حق؟ خوب به خاطر داری وقتی شرافتی بیش از دیگری بخشیده شدی؟ آه که چه لحظات دلهره آوری! همان وقت که دست از دل شسته برخاستی و بی هیچ نگاهی دست مرا رها کردی رها کردی رها کردی
هستی تو کجا بودی؟
دیگر نه گلی می روید و نه عطری بوییدنی است از آن هنگامه که نبودی
لحظه ها قطار قطار بی حرکت می روند. کلمات بی معنا سواره اند. از آن وقت هیچ دمی شکل نگرفت. از آن وقت که تو نبودی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند

شعر هستی بر زبانم جاری

صحبت از دلباختگی سخت است. چیزهایی شکسته می شود که عقل سلیم انکارش می کند. اما اصیل است. تقسیم بندی جهان، تعیین حدود، یافتن مکررات، آرامشی به ذهن انسان عطا می کند که موهبتی است. اما بنای دنیا بر این نیست. بر آشوب است. بر پیش بینی نپذیزی است. بر عدم تطابق. بر تضاد. سخت است از آنها گسستن و به اینها رسیدن.
دلباختگی عجیب سخت است. شرایطی پیش می آید که متضاد با گفتارها و مَنشت است.
باید قدوم تضادها را بر دو دیده نهاد. باید خوشامد گفت به پیش آمدها. به دلباختگی ها. هر چند که اصول آدمی را دور زند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند

دو متر زیر زمین

زمین جای عجیبی است. پر هیاهو. پر از قیل و قال و خالی از لطف. صداهای اضافه جریان دارند. وقتی روی زمین هستم، می گردم. به دنبال صداهایی آشنا. آشنای با درون. هر روز، سرخورده با غروب خورشید می میرد. شب به امید سپیده می گذرد اما می خواهم آرامَش کنم. لحظه ای درنگ، لحظه ای سکوت تا به این پایین دعوتش کنم. حالا روزها می گذرند تا به شب و سکوتش گوش کنم؛ با گوش هایی پر از هیچ. اینجا، این پایین، حالا معاشقه ی دود و موسیقی است که جریان دارد. گاه آرام و گاه پر جنب و جوش. زندگی دو متر زیر زمین جریان دارد. اینجا متولد شده، بیهوش و مست شده. اما هر دو می میرند، هر دو مردند؛ هم دود و هم موسیقی. "برای تولد لحظه ای، باید لحظه ی پیش از آن بمیرد."
فکر می کنم(،) برای سلوک و فضای خلسه گون، نیازی به پیمایش آسمان ها نیست. همینجا، این پایین، دقیقا دو متر زیر زمین خیلی ملاقات ها صورت می گیرد. ملاقات فرد با اجدادش؛ با نیای خفته. خفتگان شب هنگام بیدار می شوند. سر و دست به سوی آسمان سماع کنان گرد می آیند تا کنگره ی تاریخ را زنده کنند.
زیر زمین اما عجیب تر است. اینجا تنها جایی است که می توان عریان شد، بود. بی آلایش و بی پرده دید؛ آنچه را که باید دیده شود.
دو متر زیر زمین جای خیلی خوبی است. آرامش هست... سکون هست... گذر هست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند

چشم اندازی دیگر در/از کوهنوردی

خوش سعادتی است که گذرم بار دیگر به وبلاگ پرمایه ی استاد اردشیر منصوری افتاد و نوشته ی اخیرش را، که گزارش برنامه ای است از صعود به قله ی آزاد کوه، خواندم. تاملاتش پیرامون کوهنوردی و حتی خود گزارش برنامه اش، مصداق چشم ها (قلم ها) را شستن و جور دیگر دیدن است.

قدم هایش استوار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند

اتحاد، انقلاب، آزادی


آقا میخام برم سمت دماوند... از کدوم وَر برم؟

دماوند؟

آره تهش میخام برسم به انقلاب و آزادی

(گردن را اینور و آنور میکند. روغن ماشین بر سر و رویش پاشیده و با عرق قاطی شده سرازیر شده) ببین یه راه هست که باید از گاردریل رد بشی نمیتونی که نه

نه نمیتونم

خب چاره ای نیست چون راه دوم هم باید از گارد ریل رد بشه راهی که اومدی رو برگرد و از زیر پل رد شو اون وقت دوربرگردون برو سمت خیابون اتحاد اتحاد تو رو میرسونه همونجا که میخای باشی

پس اتحاد رو پیگیری کنم*

آره مواظب خودت باش

*گاهی اوقات از جملات خودم هم خنده ام میگیره. در شوش گفت بذار یه داستانی برات بگم پارسال یکی مثه تو رو همینجا لخت کردن ول کن برو لعنتی به حرف های این چرا باید گوش بدی باید از مسیر تندرو و ویژه از انقلاب رد شد و گذشت اما نرسیده به آزادی دیگه راه ما از اونا جدا میشه اونی که لخت کردن سوئیسی بوده با پیام صلح و دوستی اومده بود و من چقدر از این مردم بیزار شده ام دیگه به سایه ی خودمم شک دارم یه بار هم نزدیک همین آزادی گفت که از نوشته هات آدم به پوچی میرسه و من نمیدونم پوچی چیه و این مربوط بود به هیجده روز پیش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اروند

"پایان بیست و یک سال زندگی"


نمی دانم که شما به گفته های سهل و ممتنع سعدی اعتقاد دارید یا نه. یا به رابطه ی پنهانی خیام با پروین مخصوصا آن کم سو ترین ستاره ی میانی اش. شاید هم اصلا به کلمه ی اعتقاد و باور و هم خانواده هایش بی اعتقاد باشید. فرقی هم نمی کند به همان بی اعتقادی قسم. قسم می خورم که روز میلاد آدمی از عجیب ترین چیزهاست. من در این بیست و یک سال زندگانی ام به چیزی عجیب تر از روز میلاد آدمی بر نخورده ام. حالا اینجا باید اقرار کنم که پست ترین چیزها در این بیست و یک سال گذشته را همین روز میلاد شمرده ام. که فقط خدای آن فرد بی خدا می تواند از سر تقصیراتم بگذرد!

اما بگذارید قسم بخورم که چیز عجیبی است. خیلی عجیب! در این بیست و یک سال که انصافا هم زیاد است و هر سال که می گذرد حس می کنم حق نوزاد دیگری را روی زمین می خورم، عدل در همین روز خاص که پایان یک سال گذشته را جشن می گیرم، در زندگی ای که کرده ام می غل"ط"م. از آن گذشته ی دور که هر چه می گذرد کمتر به خاطر می آورم تا همین اواخر که ببینم در چه سمت و سویی بوده ام. باید اعتراف کنم. باید اعتراف کرد هرچند که سخت باشد. باید اعتراف کنم که چیز جالبی پیدا نکرده ام. هر چند باورش سخت باشد اما باید روراست بود. همین خرده موضوعاتی مثل روز میلادی که با مرگ عجین می شود از معدود چیزهایی است که دست طبیعت بر مسیرم قرار می دهد تا کمی خود را سرگرم کنم. و من فکر می کنم شاید نشانه ای چیزی باشد که عقل و شعور من هنوز به درکش نایل نیامده! و دوباره از فردایش ادامه می دهم!😂 و من بابت این سرگرمی به شدت از طبیعت سپاسگزارم. هرچند که این سپاسگزاری از روی غیظ باشد و از صدتا فحش هم برای طبیعت بدتر باشد، اما من بهرحال سپاسگزارم. 


و حالا تصدیق می کنید که باید به دار و ندار آدمیان قسم بخورم که روز میلاد چیز بسیار عجیبی است؟!


1/اردیبهشت/96

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
اروند