گاهی وقت ها پیش میاد که مجبور میشم یه دستی توی گذشته پرت کنم و دنبال چیزی بگردم. یه وقتایی میدونم دنبال چی ام و کجا رو بایستی بگردم و خیلی وقت ها هم نه! 

یکی از این موردها برای زمانیه که با دوستی، رفیقی، ناآشنایی در مورد کتابها میحرفیم. بحث میکشه به فلان گیر و فلان کس. اینجا حسابی خودم رو مچاله میکنم و هی فشار میدم اما دریغ از یه نشونه ای از یادآوردن گذشته ها! بعد که کمی فارغ میشم، پیش خودم فکر میکنم که یعنی این کتابایی که خوندم چی شدن؟ همشون توی گذشته گم شدند و رفتند؟ یا اینکه توی زمان خودشون اثرشون رو گذاشتند و با همین جاودانه شدند. اصن گیرم که جاودانه هم نشن، چه باکی اینهمه ما از جاویدان شدن داریم آخه؟! 

خیلی وقتها هم اینو به آدما میگم و اونها هم تعجب میکنن که چه راحت همه چی تموم میشه و میره. میگم آره زندگی همینطوریه. وای که اگه خیلی چیزا یادم می موند چقدر زندگی سخت و خشن میشد!

حالا اینها به کنار، بنظرم هیچ بد هم نمیشد اگه یه محلولی چیزی کشف میکردیم که یه سامونی به اینهمه اطلاعاتی که شب و روز توی مخ علیل مون وارد میشد میداد. شاید اون یکم از درگیری های ذهنی ام رو کمتر کنه.