لحظه ها از پی هم می گذرند، کلمات رد و بدل می شوند، تو کجایی؟
خورشید هر روز سر وقت بالا می آید و موعد خوانده فرو می رود، کلاغ ها قار کنان بر درخت گردو ماوا می گیرند، تو کجایی؟
موهای سپید پدر در دست ها جا مانده اند، چروک دست مادر در حافظه ی پوستم ماندنی شده است، پس تو کجایی؟

کجاست این مکان که تو در آنی؟ کی آن زمانی است که دوباره جانی می گیری؟

به پشت درخت جایی می گیرم، در پنهان تو آشکار می شوم. لحظه ای اینسو لحظه ای آنسو. گیسوان خرمائی رنگ تو عطر افشان باغ شده. همان دم که گوساله ی همسایه از پستان مادرش می مکید تو آنجا بودی.

هستی، تو زیباترینی که به عمر می توان دید، باید تو را بویید، درک کرد و آنگاه بر روی طاقچه ی گلی نهاد تا گُل وجودت مالامال عشق و محبت شود.

هُرم آتش نیم سوخته که نگاهی به آن نیست. ذهن ناپاک باید دور بماند. دور می ماند. رهگذر بی التفات می گذرد. باید بگذرد. نیم دمی گداخته اش می کند. می سوزد و می سوزاند. تمام هستی را در خود می سوزاند. غم و اندوهی بی پایان شوقی از کران گذر بی هیچ چشمداشتی نثار پایان زندگی می شود پس چرا به خاطرم نمی آیی؟ تو را کدام دست پر مهری جدا کرد؟ بر کدام آئین باید بوسه زد؟ آنگه که پیچشی فراگیر همه جانبه تمام کلمات را می بلعید و در گردابی که سر از پا نمی شناخت. پس از آسمان نوزادی فرو آمد که این هدیه ای آسمانی از آن توست. به کدام جرئت پس زدی آن دست را؟ بر هم زدن عادت به کدامین حق؟ خوب به خاطر داری وقتی شرافتی بیش از دیگری بخشیده شدی؟ آه که چه لحظات دلهره آوری! همان وقت که دست از دل شسته برخاستی و بی هیچ نگاهی دست مرا رها کردی رها کردی رها کردی
هستی تو کجا بودی؟
دیگر نه گلی می روید و نه عطری بوییدنی است از آن هنگامه که نبودی
لحظه ها قطار قطار بی حرکت می روند. کلمات بی معنا سواره اند. از آن وقت هیچ دمی شکل نگرفت. از آن وقت که تو نبودی