از شدت خستگی روزهای اخیر، همین یک مثال دیشب کفایت می کند:

مثل لاشه ای روی تخت افتاده بودم و به خسرو گوش می دادم، وقتی که صدای پای آب سهراب را دکلمه می کرد. همان زمانی را سپری می کردم که هر روز نیاز دارم تا نظاره گر باشم. چای داغ را با هزار زحمت روی شکمم ثابت نگه داشته بودم که چه لذتبخش گرمایی منتقل می کرد. گویی که انرژی از دست رفته ی روز را بازیابی می کردم. همین و خیالپردازی های بعدی ای بود که می آمد و سهراب با هنرش، با تفکرش مرا به سفری بی پایان می برد، سفری بس خواستنی. همراه با سکوتی که کسی را مهمان نشدم. 
آنی دگر که از سفری بازگشتم و خستگی ها نسبتا رخت بسته بودند و چمدان ها را بسته، احتمالا منتظر تاکسی ای چیزی بودند و در همین حیص و بیص بود و از پنجره نظاره گرِ بیرون که این تاکسی لعنتی کی می آید که این مهمان ناخوانده را همراه خود ببرد در اعماق تاریکی و در حال سرما بر من بیشتر چیره می شد و امان از سرمای زودرس زمستانی که همه را غافلگیر می کند!
بوق ممتد خیابانی مرا به خود وا می کشد. به شکم و پاها، محل سرمای طاقت فرسا می نگرم که نمناک و یخناک، و لیوان چای در گوشه ای دیگر از تصویرم ولو شده!
از جا بر می خیزم و در تراس را می بندم و جای خیس شده از چای را عوض می کنم تا ادامه ی شب را بدون کابوس سر کنم!