روز سوم شروع شده، شاید. پنجره را باز می کنم. چشمانم هنوز با نور غریبه اند. این شاید از سفر دور و دراز دیشب باشد که در اعماق تاریکی فرو رفته ام. نور چندانی نیست. چشم را اذیت نمی کند. بارقه ای نو از ستیغ کوه، بی رمق اما روزی پر فروغ را نوید می دهد. روز سوم است. این را حالا می توانم بگویم. پیش خودم زمزمه می کنم. کسی نمی شنود. کسی نیست. تا فرسنگ ها جز خار و سنگ و ستیغ کوه. و البته آسمانی پر از ابرهایی با شکل های گونه گون. پنجره گشوده و خنکای تیره ای داخل می آید، بی دعوت. وسایل گوشه ای افتاده اند و توشه ی ناچیز و توشه ای ناچیز که حتی گرگ بیابان را هم به کار نیاید. سعی می کنم فکر کنم که چه شد. آیا روزهای قبل هم همینطور شروع شده بودند؟ چیدمان وسایل همین گونه بوده اند؟ یا کسی هم اینجا بوده(؟). همه چیز خاکستری بوده شاید. به درازای این چارچوب حقیر، روی برگهای خیس، تنی بازی می کرده. با اعوجاجش همه را بازی داده. حالا جز فراموشی هیچ مهمانی نیست. وسایل را به گوشه ای پرت میکنم. تا شاید اثری از روزهای گذشته بیابم. صدای موسیقی باد در گوشم می پیچد. بالا و پایین. در هیاهوی نعره ای ظریف گم می شود. هیاتی صاف و برازنده تا امتداد افق جریان می یابد و به سیاهی ها منتهی می شود. همه چیز رنگ می بازد. سراسر خاکستری. باد شدت می گیرد. رایحه ی درختان نم دار می پیچد. رنگ نارنجی بر جداره بازی می کند. گرمای آتش و گرمای تن در هم تنیده. عرق سردی بر جبینش می نشیند و یکهو همه چیز پایان می یابد. جز طعم گس زیر زبانم چیزی نیست. بازی رنگ ها؛ سرخ و سبز و زرد: پاییز بود! پا برهنه بیرون رفت تا آخرین نقش را رقم زند. چون خواب زده ای دستانش متمایل به بلندی درختان و موها آشفته و رقصان در آتش می آمیزد. فراموش می شود. نور در چشمان می تابد. چه مدت است که اینگونه به خورشید خیره ام؟ کسی نیست که بگوید. روز چندم است؟ هیچ صدایی نیست.